عشق مجازى
اس ام اس-اکرد
اکرد و اکردی زنده باد سلام من به شما در هر جای جهان
عشق مجازى آورده اند كه پادشاهى بود جمال با كمالى داشت . روزى با وزير گفت : اين چنين جمالى كه مراست هيچ جا سوخته اى نيست كه به جان و دل دوستدارى ما نمى كند. وزير گفت : اى پادشاه ! ترا دوستان بسيارند ليكن از همه صادق تر درويشى است كه از مجاز در گذشته است و به حقيقت رسيده . پادشاه گفت : آن درويش را به من بنماى . گفت : فردا چون به ميدان روى ، درويشى را بينى ايستاده و نظر در جمال سلطان افكنده . پادشاه دگر روز پگاه تر (896) برخاست و انواع تكلف (897) زيادت كرد. زن پادشاه گفت : چيست كه امروز تكلف زياده تر مى كنى ؟ گفت : هر روز به صيد وحوش مى شدم ، امروز به صيد قلوب مى روم . چون پادشاه به ميدان درآمد، گوى در خم چوگان درآورده از سر ميدان نگريست ، درويش سوخته را ديد در كنار ميدان ايستاده ، انمله (898)حيرت در دندان گرفته . پادشاه اسب براند و پش درويش آمد. درويش سر برآورد تا جمال دوست نگرد. پادشاه گفت : سلام عليك ، اى درويش گوى به من ده . هنوز سلام معشوق به سمعش نرسيده بود كه آوازى از درويش برآمد و گوى با جان بهم داد. بيت :تا روى ترا بديدم اى سرو سياه سرگشته شدم ز عشق گم كرده راه روزى بينى كز غم عشقت ناگاه گويند: فلان بسر شد انا الله تولد روباه آورده اند كه جوانى جهود (899) به خدمت رسول صلى الله عليه و آله آمد و شد، مى كرد. روزى چند نيامد. خواجه صلى الله عليه و آله از احوال وى پرسيد. گفتند: بيمار است . از آنجا كه خلق عظيم خواجه صلى الله عليه و آله بود، به عيادت وى رفت . جوان در حالت نزع (900) يافت . گفت : اى جوان ! بگو كه لا اله الا الله ، محمدا رسول الله ، على ولى الله تا به بهشت روى . جوان خواست كه بگويد، پدرش حاضر بود، به پدر نگريست . پدرش گفت : تو دانى ، اگر خواهى محمد را اجابت كن . پسر كلمه شهادت بر زبان راند و جان به حق تسليم كرد. خواجه صلى الله عليه و آله ياران را گفت : كار بردار خود را بسازيد. چون كار وى بساختند و جنازه اش برداشتند، خواجه صلى الله عليه و آله به تشييع جنازه او بيرون شد و بر سر انگشتان پا مى رفت . گفتند: يا رسول الله ! چرا پاى مبارك بر زمين نمى نهى ؟ گفت : از بسيارى فرشتگان كه حاضرند، از زمين آن قدر خالى نمانده كه من پاى بر زمين نهم . گفتند: يا رسول الله ! وى اين منزلت به چه چيز يافت ؟ گفت : به آنكه آخر گفتار وى كلمه لا اله الا الله بود. عروس بهشتى چنانچه در بصره بازرگانى بود با امانت و ديانت و مال بسيار داشت و يك پسر بيش نداشت و آن پسر در غايت جمال و كمال و بلاغت و فصاحت بود. چون آن مرد وفات كرد و پسر به حد بلاغت رسيد، بزرگان بصره به دامادى او رغبت كردند. مادرش گفت : مرا عروس پسر، همچو پسر، خوب مى بايد در كمال و جمال و كياست و فصاحت و بلاغت . تا روزى اتفاق افتاد كه مادر اين پسر به كوچه مى رفت . گذرش بر مجلس منصور عمار افتاد. منصور تفسير اين آيه مى كرد كه : و حور عين كامثال اللؤ لؤ المكنون (901) صفت قد و خد (902) و ضياء(903) و جمال حوران مى كرد. زن آواز داد كه اى شيخ ! اين چنين حورى به كه دهند؟ گفت : به كسى كه كابين (904)بدهد، گفت : كابين ايشان چه باشد؟ گفت : نماز شب و روزه و صدقه و جان در راه حق فدا كردن . گفت : اگر اين جمله قبول كنم ، تو قبول مى كنى كه يكى از اين به پسرم دهند. گفت : آرى . پيرزن به خانه رفت و هزار دينار زر برگرفت و پيش شيخ آورد و گفت : بستان اين هزار دينار شكر بهاست ، به درويشان ده . روزى چند برآمد، خبر در شهر افتاد كه كفار قصد مسلمانان كردند. مسلمانان بيرون رفتند. پيرزن پسر را بر مركبى نشاند با سلاح تمام و به ميدان فرستاد و گفت : اى جان مادر! جهد كن تا به عروس خود برسى . پس چون (به ) حرب (905)پيوستند، آن جوان به معركه آمد و حرب مى كرد و دشمن مى كشت و هر ساعت رو سوى آسمان مى كرد، مى خنديد و به نشاط هر چه تمامتر مى رفت . بيت :گفتم : آخر به وقت جان دادن اين چه خنديدن است و استادان گفت : خوبان چو پرده برگيرند عاشقان پيششان چنين ميرند منصور عمار گفت : اى جوان ! مراسم حرب ندانى ، دليرى مكن تا چشم بد در كارت نرسد گفت : اى شيخ ! آنچه مى بينم اگر تو بينى سعى زيادت كنى . ناگاه در آن كوشش زخمى بر جوان آمد و شربت شهادت نوش كرد. منصور گفت : در آن ميان كشتگاه مى گشتم ، جوان را ديدم كه خون از جراحتش مى رفت و نور از رخسارش مى درخشيد. وى را دفن كردم . چون به شهر باز آمدم ، مادرش را خبر كردم . گفت : در آن شب پسر را در خواب ديدم كه در بهشت بود. گفتم : به عروس خود رسيدى يا نه ؟ گفت : اى مادر! در آن ساعت كه زخم به من رسيد، فرمان آمد تا حورى (اى ) از فردوس پيش من آمد. پيش از آنكه بر خاك افتادمى در كنار وى افتادم . اين عاشقى عقبى بود. درويش و عشق شاهزاده آورده اند كه پادشاه زاده اى بود در غايت جمال و كمال ، هر كه را نظر بر رخسار وى افتاد به هزار دل عاشق زار وى شدى . وقتى كمند عشق او در حلق سوخته اى افتاد، درويش سوخته درمان كار و چاره حال خود آن ديد كه در موضعى كه شاهزاده تير انداختى خود را در زير آن خاك پنهان كرده سينده را هدف ساخت . شاهزاده به تير انداختن آمد. تير اول كه بزد بر سينه درويش آمد. آوازى از دروريش برآمد. شاهزاده به تعجيل بدانجا دويد و آن حال مشاهده كرد. بگريست و گفت : اى درويش ! اين كار چرا كردى ؟ گفت : تا از لفظ درربار تو بشنوم كه گويى اين چرا كردى ؟ (906). سرانجام بخل آورده اند كه مردى بود بخل ، نام وى شداد. مال بسيار جمع كرده بود و يك لقمه به خوشدلى نمى خورد. چون وفات كرد زنش شوهرى كرد. آن شوهر دست در نهاد و مال شداد به اسراف خرج مى كرد. روزى زن آب در چشم بگردانيد (907) و گفت : شداد اين مال جمع كرده بود و يك لقمه به خوشدلى نخورد. شوهرش گفت : نوشش مباد آنچه خورد. كاشكى آنچه خورد، نخوردى و از براى ما بگذاشتى . شداد را شريكى بود. او نيز بخيل بود. خبر به وى رسيد. دست در نهاد و مال را صرف مى كرد و هر روز دعوتى مى ساخت و مى گفت : كلوا قبل ان ياءكل بعل زوجة شداد. بخوريد پيش از آنكه شوهر زن شداد بخورد. مهر فرزند آورده اند كه بزرگى پسرى داشت كه او را به غايت دوست داشتى . گفتند: پسر خود را تا چه غايت دوست دارى ؟ گفت : تا به حدى كه نمى خواهم كه مرا فرزندى ديگر بود تا در محبت او شريك نگرد. بنده دوست آورده اند كه يكى با يكى صحبت داشت . چون وقت وداع آمد، عذرى خواست . - گويند كه ابراهيم ادهم بوده است - گفت : دل ما فارغ دار كه ما را با تو صحبت به محبت بوده است و دوست از دوست هيچ بد نبيند. عزيزا! تو، هم دوستى و هم بنده . بنده اى كه بر ظاهرت امر و فرمان است ، دوستى كه در باطنت نثار لطف دوستان است . اما تا امتثال (908) اوامر و اجتناب نواهى او نكنى و بساط ظلم و قبيح در ننوردى ، نامت در جريده (909) دوستان ثبت نكنند. قلم ظلم آورده اند كه يحيى برمكى را گفتند كه ؛ فلان كس قلم نيكو مى تراشد كه هر كه خط بدان قلم نويسد، نيكو برآيد. فرمود تا وى را حاضر كردند و دو قلم به وى داد كه بتراشد. يحيى بدان قلمها نام خود نوشت ، بفرمود تا وى را خلعتى (910) دادند. مرد برخاست . چون به در سراى رسيد، بازگشت و گفت : اى امير! قلمها به من ده كه بر آن صنعتى فراموش كرده ام . قلمها به وى داد. سر قلم بينداخت و در پيش وى نهاد. گفت : چرا چنين كردى ؟ گفت : به در سراى كه رسيدم ، پندارى كه يكى مرا گفت : امات تذكر قول الله سبحانه : احشروا الذين ظلموا و ازواجهم (911) ، ترسيدم كه بدين قلمها چيزى بر كسى نويسى و من تو را يارى داده باشم ، مرا با تو حشر كنند. (912) دزد آمرزيده ! آورده اند كه نباشى (913)، گورى بشكافت و دست به كفن مرده برد تا از روى باز كند، مرده دست برآورد و كفن از وى دركشيد. مرد بى هوش شد. چون با خود آمد، بار دگر دست به كفن برد. مرده كفن از وى دركشيد و گفت : عجب ! آمرزيده اى آمده است تا كفن آمرزيده اى ببرد. نباش گفت : اگر تو را آمرزيده اند، چگونه مرا آمرزيده اند؟ گفت : نه تو بر من نماز كردى . (914)چون تو بر من نماز كردى ، آواز آمد كه به تو رحمت كرديم و بر هر كه بر تو نماز گزارد. عطاى كرم آورده اند كه در بغداد جوانى بود كه مال بسيار به ميراث به وى رسيده بود. جمعى بر وى گرد آمدند و مال وى تلف كردند. روزى از سر دلتنگى خواست كه خود را در دجله اندازد. به كنار دجله آمد، پشيمان شد. ملاح (915) را آواز داد و در دجله نشست . ملاح گفت : كجا خواهى رفت ؟ گفت : نمى دانم . گفت : از كجا مى آيى ؟ گفت : نمى دانم ؟ ملاح با خود گفت : مفلس (916)است يا گرفتار؟ وى را گفت : حال خود با من بگوى . بگفت . گفت : تو را بدان سوى دجله برم . شايد فرجى پديد آيد. بدان جانب برد. بر كنار شط مسجدى بود. در آن مسجد رفت . ساعتى ببود. قاضى شهر با جماعتى محتشمان (917)درآمدند و بنشستند، خادمى آمد و گفت : خليفه را اجابت كنيد كه شما را مى طلبد. آن جماعت برخاستند. جوان نيز خود را ميان ايشان تعبيه (918)كرد و با ايشان همراه شد. به سراى خليفه رفتند و بنشستند. خادمى آمد كه فلان زن را به فلان مرد عقد مى بايد بست . قاضى خطبه بخواند و عقد كرد و ديگران گواه شدند. خادمى ديگر بيامد و ده طبق (919)زر بياورد و در پيش هر يكى طبقى بنهاد. جوان را هيچ التفات نكردند. خليفه را خبر دادند. گفت : نامها ننوشته بوديد؟ گفت : نوشته بوديم . ما ده تن بوديم ، يازده تن آمده اند. گفت : آن جوان را پيش من خوانيد. جوان را پيش تخت خليفه بردند. خليفه گفت : چرا نخوانده در حرم ما آمده اى ؟ جوان گفت : ناخوانده نيامده ام . گفت : تو را كه خواند؟ جوان گفت : ايشان را كه خواند؟ گفت : خدم ما. جوان گفت : ايشان را خدم شما خواند، مرا كرم شما. خليفه را خوش ‍ آمد. به خط خويش وى را منشور ولايتى (920)بنوشت و خادمى نيكو و مركبى خاص فرمود و گفت : هر كه را خدم ما خواند، صله (921)چنان يابد و هر كه را كرم ما خواند، عطا چنين بيند. درويش فرصت طلب ظالمى را حكايت كنند كه سنگى بر سر درويشى زد. درويشى را مجال انتقام نبود. آن سنگ را برداشت و با خود نگاه مى داشت تا كه سلطان بر آن ظالم خشم گرفت و در چاهش كرد. درويش بيامد و آن سنگ را بر سر او كوفت . گفت : تو كيستى و اين سنگ چرا بر من زدى ؟ گفت : من فلانم و اين سنگ ، همان سنگ است كه تو بر من زدى . گفت : اى شيرمرد! تا به اكنون كجا بودى ؟ گفت : از جاهت مى انديشيدم (922)، اكنون كه در چاهت ديدم ، فرصت غنيمت شمردم . رؤياى ماه آسمان از عجايب قصه خيبر يكى آن بود كه پيش از فتح خيبر دختر حيى بن اخطب به خواب ديد كه ماه آسمان در كنارش افتاد. از خواب درجست . شوهرش گفت : تو را چه رسيد؟ شوهر را شكايت كرد. شوهرش ‍ طپانچه اى (923)سخت بر روى آن زن خود زد - چنانكه رخسارش كبود شد. گفت : هنوز خيبر را نگشنوده دعوى دوستى محمد صلى الله عليه و آله مى كنى ؟! ندانى كه ماه آسمان پيغمبر آخرالزمان باشد. القصه چون شاه مردان خيبر را بگشاد، چشمش بر صفيه افتاد. چادر صفا بر روى وى افكند و وى را به حرم مصطفى صلى الله عليه و آله فرستاد. خواجه صلى الله عليه و آله وى را قبول كرد و از نشان روى وى پرسيد. وى را حيا مانع شد كه احوال عرضه كند. جبرئيل آمد و گفت : يا رسول الله ! اين ضربت به دوستى تو خورده است و اين رنج از براى تو كشيده است و رسول را از احوال وى خبر داد. ى آمد و شكايت كرد از همسايه اى كه وى را مى رنجانيد. گفت : يا بن رسول الله ! دعا كن تا حق تعالى شر وى دفع كند كه دشمن است اهل بيت رسول را. امام حسن عليه السلام لب بجنبانيد و گفت : برو كه شر وى دفع كرد. گفت : بدان خانه شدم ، هيچ آوازى نمى آمد. در بزدم . زنش گفت : ما را واقعه اى پيش آمد. من و شوهر طعام مى خورديم . اضطرابى در وى پديد آمد. شنيدم كه مى گفت : اى على ! از من چه مى خواهى ؟ آوازى شنيدم كه : النار اولى بك (895) . وى بيفتاد و جان بداد. هر كه با ايشان عناد كند، چنين باشد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:عشق مجازى,
ارسال توسط حسام الدین نجفی اکردی

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 22016
تعداد مطالب : 71
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1